جمهور

نويسنده: اسماعیل سعادت
این محاوره با بررسی مفهوم "عدالت" آغاز می‌شود، سپس بسط می‌یابد و به تدریج پیچیده و پیچیده‌تر می‌شود، تا آنجا که همه وجوه اندیشه‌های نظری افلاطون را در برمی‌گیرد. سقراط گفتگویی را که روز پیش، در پایریئوس (2)، درخانه پسر کفالوس (3)، با کفالوس و دوستانش داشته است برای شخص ناشناسی حکایت می‌کند. کفالوس که بسیار پیر شده است، با ابراز خوشحالی از اینکه ثروتش او را از ارتکاب ظلم بازداشته است، بحث را برمی‌انگیخته و وارد مرحله جدیدی کرده است. این سخن، تعریفی را که سیمونیدس (4) شاعر از عدالت کرده است به یاد سقراط می‌آورد: «عدالت آن است که انسان راست بگوید و دینی را که به هرکس دارد ادا کند؛ به دوستان نیکی و به دشمنان بدی کند». ولی سقراط خود این تعریف را نمی‌پذیرد و خاطرنشان می‌کند که زیان رساندن به دشمنان آنها را بدتر و ظالم‌تر می‌کند و در نتیجه بر رنجی که مردمان می‌برند می‌افزاید. در اینجا ، تراسوماخوس (5)، که نمونه یک سوفیست تمام عیار است، خود را به میانه بحث می‌اندازد و عدالت را چنین تعریف می‌کند: «عدالت آن ابزاری است که برای قدرت حاکمان سودمند است»؛ او نیکان را که با فرمانبرداری خود، خود را بدبخت می‌کنند مضحک می‌خواند در حالی که ظلم (و مخصوصاً بزرگترین ظلم، یعنی استبداد) را مایه نیکبختی دیگران می‌داند. سقراط در مخالفت با این نظر، که تیشه به ریشه هرگونه ارزش اخلاقی می‌زند، "نظریه حاکمان وفادار به کشور" را که نظریه خودش است را به میان می‌آورد و همانندی ظالم (که می‌خواهد هم بر بدان و هم بر نیکان برتری جوید) و نادان (که می‌خواهد بر دانایان و دیگران برتری یابد). تنها زندگی عادل به راستی قرین نیکبختی است. طرح مسئله از اینجا آغاز می‌شود و برای حل هرچه بهتر آن به تحلیل دولت، این «انسانی با ابعاد بزرگتر» پرداخته می‌شود. جامعه ابتدایی، که زاده ضرورت برآوردن نیازهای اساسی و مبتنی بر مبادله خدمات است، ساده و سالم و نیکبخت است. ولی ظهور نیازهای تازه و تن آسائی و جز اینها کشور را به سوی تورم و تجمل و جنگ ناشی از روح آزمندی و مال‌پرستی می‌کشاند ؛ در نتیجه ضرورت دفاع از خود و به کار گرفتن سپاهی پیش می‌آید. در دولتی که نظم کامل بر آن حاکم است، میل به تملک مردود است و سپاهیان تنها مدافعان و پاسداران کشورند. پرورش آنها یکی از وظایف بزرگ دولت است: با ورزش تن آنها را باید پرورش داد و با موسیقی روح آنها را. هیچ‌گونه آلودگی یا لجام‌گسیختگی نباید در افسانه‌ها یا سرودهای کودکان باشد. هم لطافت و هم خشونت هر دو را باید به دور انداخت. در بلندترین مقامات باید بهترین جنگاوران را گماشت، یعنی کسانی که خود را وقف مصالح عمومی می‌کنند و به رنج خود اعتنایی ندارند، هرگونه نفع فردی از میان خواهد رفت و در نتیجه مسکن و غذا و ثروت و زن و فرزند از آن همگان خواهد بود. زناشوییها تحت مراقبت دولت قرار خواهد گرفت. کودکان حاصل ازدواجهای دور از مراقبت دولت و کودکان علیل مادرزاد به حال خود واگذاشته خواهند شد، ولی کودکان دیگر باهم پرورش خواهند یافت. پدران و مادران نیز چون فرزندان خود را نمی‌شناسند، همه کودکان را مانند فرزندان خود دوست خواهند داشت و کودکان نیز متقابلاً آنها را چون پدران و مادران خود دوست خواهند داشت. به تولیدکنندگان و پیشه‌وران و دهقانان اجازه داده خواهد شد که دارایی اندکی از آن خود داشته باشند. به این ترتیب، دولت آرمانیی به وجود خواهد آمد که در آن قابلیت هرکس مرتبت اجتماعی او را تعیین خواهد کرد؛ افلاطون فقر نیرومند و سالم آن را می‌ستاید و می‌گوید چنین دولتی نیک است، یعنی دانا و توانا و خردمند و عادل است. دانش خاص پاسداران است که به همین سبب حکومت خواهند کرد. نیرو از آن سپاهیان است که مخصوصاً مدنی است و عبارت است از دانستن اینکه در چه کاری باید ابراز شجاعت کرد. خردمندی در اعتدال و روح نظم حاکمان و کسانی است که حاکمان بر آنها حکومت می‌کنند. و بالاخره عدالت عبارت است از: «هماهنگی در کل جامعه که هرکس در جای خویش قرار گیرد» و وظیفه خویش را انجام دهد. در فرد هم عدالت همین‌گونه است. موسیقی و ورزش خود را نیرو می‌بخشد و به آن یاری میدهد تا بر خواهشهای نفسانی پیروز شود و همین خود نیرو و دانش و اعتدال کامل به بار می‌آورد. برای آنکه چنین دولتی تحقق‌پذیر باشد، باید یا فیلسوفان حکومت کنند یا شاه یا سرداران فیلسوف باشند. فیلسوف کسی است که خواهان شناسایی کامل است و دانش را بر "گمان" که در معرض خطاست ترجیح می‌دهد. گمان مربوط به جهان چیزهای محسوس و متغیر و معروض «شدن» است، ولی دانش مشتاق چیزهای تغییرناپذیر است و بنابراین عبارت از نظاره حقیقت مثالی و مطلق است. همچنان که خورشید به اشیاء روشنی می‌افکند و به ما امکان می‌دهد که آنها را ببینیم، نیکی نیز روشنی حقیقت می‌افشاند و به روح امکان می‌دهد که آن را بشناسد. و همچنان که خورشید منشأ زندگی همه موجودات است، همچنان نیز نیکی به هرچیز که «هست» هستی می‌بخشد. در حالی که خود برتر از حقیقت و دانش و زندگی است. تفاوت میان جهان محسوس و جهان معقول را افلاطون به یاری تمثیل مشهور "غار" توضیح می‌دهد. مردمانی را در نظر بیاوریم که در غاری، روی به دیوار ته غار و پشت به ورودی آن، به بند کشیده شده‌اند و نمی‌توانند سر به هیچ سو برگردانند. در بیرون غار آتشی روشن است که پرتو آن به درون غار می‌تابد. آدمیان دیگر، با چیزهایی که با خود دارند از برابر غار، از پشت زندانیان، می‌گذرند و به این ترتیب، زندانیان فقط سایه‌هایی را می‌بینند که آتش از آن چیزها به دیوار ته غار می‌افکند. آنها این سایه‌ها را چیزهای واقعی می‌پندارند. اگر این زندانیان از بند آزاد شوند و سر به عقب برگردانند، روشنایی چشمهایشان را خیره خواهد کرد و نخواهند توانست چیزها را درست ببینند؛ مگر آنکه آنها را به زور به سوی روشنایی، یعنی به سوی نیکبختی، ببرند. ما نیز چنین‌ایم. در جهان محسوس در بند علایق زمینی گرفتاریم و سایه‌ها را به جای حقیقت می‌گیریم و تنها با تلاش علمی است که می‌توانیم به نظاره مُثُل (ایده‌ها) توفیق یابیم. تربیت رهبران باید به منظور چنین گِرَوشی صورت گیرد، گروشی به نیکی. این تربیت مخصوصاً از طریق آموزش رشته منظمی از دانشهای مقدماتی صورت می‌گیرد. یعنی آموزش حساب، هندسه، ستاره‌شناسی و هماهنگی صداها، که روح را برای نظاره عالی حاصل از دانش دیالکتیک آماده می‌کنند. ولی این نیکبختی را رهبران رد خواهند کرد، زیرا آنها موظف به انجام دادن وظایف خاص دولت‌اند.
به این ترتیب، طرح این جمهوری اشرافی (آریستوکراسی)، که البته اجرای آن دشوار است، به پایان می‌رسد. اگر بخواهیم بدانیم که ظلم چیست، بررسی اشکال دولتها، یعنی دولتهای موجود و نیز بررسی انسانهای متناسب با این دولتها ضروری است. افلاطون چهار نوع حکومت برمی‌شمرد: حکومت جاه‌طلبانه (تیموکراسی) کِرت و اسپارت، حکومت اولیگارشی، حکومت دموکراسی و حکومت استبدادی. در نظر او این حکومتها، یکی پس از دیگری بر اثر فساد روزافزون دولت ایده‌آل پدید می‌آیند. رفته رفته حکومت عقل جای خود را به خشونت و جاه‌طلبی (حکومت تیموکراسی)، بعد به میل به مال‌اندوزی (اولیگارشی) و سپس به حاکمیت شهوات پست (دموکراسی) می‌سپارد. با حکومت استبدادی همه‌چیز به شرارت و تبهکاری مطلق تبدیل می‌شود و افلاطون آن را در میان شرمندگی کامل تراسوماخوس توصیف می‌کند: فرمانروای مستبد همشهریانش را غارت می‌کند؛ او دوستی ندارد، همه بردگان اویند، خود نیز برده خواهشها و بیمهای خویش است. بنابراین ظلم نمی‌تواند به کسی که آن را پیشه خود می‌کند سود برساند، مخصوصاً اگر ظالم کیفر نبیند. پس روشن است که عدل و نیکبختی در هماهنگی‌ای که خردمندی در روح برقرار می‌کند قرین یکدیگر می‌شوند. از آنجا که خردمندی نظاره مثالهای جاودانی یعنی ایده‌هاست، پس باید هنر را که تقلید چیزهای محسوس است، محکوم دانست؛ مخصوصاً شاعران را که با تراژدی و کمدی خود انفعالات تند نفسانی را برمی‌انگیزند. بنابراین باید شعر را از جمهوری طرد کرد، به استثنای سرودهایی که برای خدایان و قهرمانان خوانده می‌شود. ولی افلاطون خود شاعر است، مخصوصاً در پایان جمهوری، آنجا که از جاودانگی روح سخن می‌گوید. روح جاودانه است، زیرا با بیماریهای تن و حتی با بیماری خاص خود که ظلم است، از بین نمی‌رود. و اما سقراط به دو نتیجه زیر می‌رسد: یکی اینکه شمار ارواح ثابت است و کاهش می‌یابد، زیرا ارواح نمی‌میرند و نه افزایش می‌یابد، زیرا در این صورت لازم می‌آید که فسادپذیر به فسادناپذیر تبدیل شود و این همه چیز را در جهان جاودانی خواهد کرد. دیگر اینکه روح جوهر بسیطی است و بنابراین تجزیه‌ناپذیر است. از این‌رو، باید آن را در خودش مطالعه کرد نه در اتحاد موقتش با تن. و در هرحال عدل و ضد آن، ظلم، نمی‌توانند پاداشهای حقیقی خود را جز در زندگی آینده، یعنی در زندگی روح جدا از تن دریافت کنند. آنچه ما از این زندگی آینده می‌توانیم دریابیم فقط جنبه نوعی وحی دارد. به همین سبب است که سقراط برای نشان دادن این زندگی متوسل به یک اسطوره می‌شود، اسطوره «اِر» (6) اهل پامفولیا (7) که چنانکه می‌گویند، روحش پس از آنکه مدتی در جهان مردگان اقامت کرد به زمین بازگشت. او در شرحی که پس از بازگشت خود به زندگی می‌دهد، از سفرهای روح در زیرزمین یاد می‌کند که در آنجا روح در برابر داوران حاضر می‌شود. ارواح بد پس از تحمل عقوبتهایی که سزای زندگی شرم‌آورشان است و ارواح نیک پس از برخورداری از نیکبختی آسمانی‌ای که شایستگی آن را در زندگی در روی زمین به دست آورده‌اند، آزادانه موجوداتی را برمی‌گزینند که در آنها تجسد دوباره می‌یابند؛ آن‌گاه آب رود آمِلِس (8) را می‌نوشند و بر اثر آن همه خاطرات گذشته را از یاد می‌برند. در اینکه افلاطون خواسته است در این اثر، بنیادی عقلانی و مابعدالطبیعی به سیاست خود بدهد تردیدی نیست، ولی نظرگاهش بسیار بلندتر از این بوده است. او اینک که به بالاترین نقطه صعود فلسفی خود رسیده است، با نگاهی مطمئن یافته‌های خود را برآورد می‌کند و بار دیگر به سراپای آن می‌نگرد و در یک نگاه این افق پهناور را که اندک اندک در برابر چشمانش گسترده می‌شود از نظر می‌گذراند و به این ترتیب دورنمایی از اندیشه خود را در برابر ما می‌گشاید. افلاطون با این کار میراث فکری همه آدمیان را غنا می‌بخشد و افق اندیشه ما را گسترده‌تر می‌کند. این شاهکار صفات دیگری چون جذبه و جوانی و زندگی نیز دارد که همواره آن را از آسیب زمان محفوظ نگاه می‌دارد.

پی نوشت:

1.Platon 2.Peiraeus 3.Kephalos 4.Simonides 5.Thrasymachos 6.Er 7.Pamphylia